Saturday, October 28, 2006

children

سرقت عشق برای پدر

آن روز وقتی جثه كوچك او را در بند دستبندهای سرد ديدم هيچ وقت يادم نمی رود. از چهره دخترك مشخص بود كه اهل خلاف كردن نيست.

چند سال داری؟
١٢ سال دارم.

چرا سرقت كردی؟
كمی مكث كرد و گفت: به خاطر علاقه و عشق زيادی كه به پدرم داشتم ناچار سرقت كردم.

از اين جوابش تعجب كردم و گفتم: مگر می شود كه عشق باعث سرقت شود؟

سعی كرد بغضش را فرو بدهد اما نتوانست. بغضش تركيد و شروع به گريه كرد و بالاخره پس از چند دقيقه سكوت گفت: شما نمی توانيد عشق و علاقه يك دختر به پدرش را درك كنيد، آن هم پدری كه چندين سال از خانواده اش و دخترش دور بوده. بعد گفت: تازه مدت كوتاهی بود كه پدرم از زندان به خانه برگشته بود، و دست نوازش بر سر ما می كشيد. اما روزی كه فهميدم طلبكاران به دنبال پدرم هستند دنيا روی سرم خراب شد چون می دانستم خيلی زود از پيش ما می رود. تا اينكه تصميم گرفتم كاری كنم. دخترك قطرات اشكش را پاك می كند و می گويد: به خدا من از دزدی بدم می آيد، ولی هيچ راه ديگری برای كمك كردن به پدرم نداشتم.

دخترك اكنون به جای اينكه پشت ميز و نيمكت مدرسه نشسته باشد پشت ميله های زندان به آينده خود و همكلاسی هايش فكر می كند و به پدر و مادرش كه از فراق و دوری او می گويند.

آينده نو
(به گزارشهای ديگر در اين صفحه هم نگاهی بياندازيد)

1 Comments:

Blogger Winston said...

Get This Book

1:24 PM  

Post a Comment

Note: Only a member of this blog may post a comment.

<< Home