(سايت "فرهنگی، اجتماعی، دانشجويی" پرسمان (جمهوری اسلامی
:متن كامل
ترم اول كه تمام شد، يك راست رفت بهشت زهرا عليهاسلام، قطعه شهداى 22 بهمن 57؛ با چفيهاش، گرد و غبار روى قاب عكس را پاك كرد و پس از خواندن فاتحهاى، نشست سر قبر و رو به عكس كرد و گفت:
راستى دايى محسن! تابستون كه فرصت مطالعه رو پيدا كردم، ياد «شير يا خط» تو افتادم... سال 56 بود نه... يادته همون روزى كه مرا بردى خيابون تا برام بستنى بخرى... سر راه كه به على، پسر همسايمون، رسيدى، سر اين كه كى تو اون تابستون گرم تو صف نانوايى سنگكى واسه دو تا خونواده نان بخره، كارتون به شير يا خط رسيد و تو با بالا انداختن يه يك تومنى رو هوا و قايم كردنش ميان پشت و كف دستات، به على گفتى «شير يا خر» و بعد على گفت: خر و تو هم بعد از اين كه سكه را رو كردى، گفتى: شانس ما را؛ هميشه گير اين شير آدم خوار مىشيم و بعد رفتى تو صف نانوايى؟
آن روز، منزل يه اتفاقى افتاد كه فرصت نكردم بهت بگم؛ آخه همون روز تو و على رو گرفتن و ديگه تو رو نديدم تا روزى كه در زندانها شكسته شد و تو و على وارد حياط خونه شديد و سرپايى يه چيزى خورديد و وقتى مىخواستى برى، به من گفتى: حسين جون! خره در رفته، مونده اون نشونىهاى شير مردم خوار... و ديگه تو را نديدم؛ مگه همين جا؛ البته دايى دلخور نشى؛ منظورم اين طورى حرف زدن و خلوت كردن با تو است والاّ همه جا هستى؛ تو مسجد، تو كوچه، تو مدرسه و شبهاى عاشورا تو هيئت. وقتى ميداندار وسط سينهزنى، يكى يكى نام شهيداى محله را بر زبان مىآره و به تو كه مىرسه و مىگه «محسن چه شد...»؟ همه با هم مىگن، شهيد شد... «على چه شد...»؟ شهيد شد... .
اون روز خونه كه اومدم، خواستم اداى تو رو دربيارم. گمونم سال 55 بود؛ يه تومانى را بالا انداختم و گفتم: مامان! شير يا خر؟ يهو مادرم مث كسى كه برق بگيردش، يكه خورد و گفت: خدا مرگم بده... بچه كى اينو يادت داده؟ منم گفتم: دايى محسن و مادرم عصبانى شد و گفت: بىخود؛ مىدونى حسين جون! اين خره... نه... نه، منظورم، اين خطّه، اين شاهه، يه شيراى آدمخوارى داره كه هر كه به او بگه خر، مىاندازه جلوشان و اونا هم يه لقمه چپش مىكنن. يه دفعه بيرون نگى خر!
راستش دايى! امسال تابستون فرصت پيدا كردم و كتابهاى تاريخى زيادى رو خوندم؛ خاطرات دو جلدى حسين فردوست، خاطرات اشرف پهلوى، خاطرات سوليوان (آخرين سفير آمريكا تو ايران)؛ خاطرات منصور رفيعزاده (آخرين رئيس شعبه ساواك در آمريكا)، خاطرات ملكه مادر و... . حالا مىفهمم كه آمريكايىها چه خرى داشتند و دور و بر اين خر آمريكايى، چه جنس قماشى بودن كه مادر شاه هم ازشون به «خر گردن كلفت» ياد مىكرد و حالا مىفهمم كه منظور از شير با خورشيد و شمشيرى كه اون طرف سكه خودنمايى مىكرده، همون شيرى بوده كه براى اجنبىها موش بود و براى يكى مث تو، شير آدمخوار؛ شيرى كه نقش مارهاى ضحاك را بازى مىكرد و غذاش، مغز سر غيرتمندان اين سرزمين بود.
(١) يك روز محمدرضا كه خيلى ناراحت بود، به من گفت: «مادر جان! مرده شور اين سلطنت را ببرد كه من، شاه و فرمانده قوا هستم و بدون اطلاع من هواپيماهاى ما را بردهاند ويتنام». آن موقع جنگ ويتنام بود و آمريكايىها كه از قديم در ايران نظامى داشتند، هر وقت احتياج پيدا مىكردند، از پايگاههاى ايران و امكانات ايران به نفع خود استفاده مىكردند و حتى اگر احتياج داشتند، از هواپيماها و يدكىهاى ما براى پشتيبانى از نيروهاى خودشان در ويتناماستفاده مىكردند؛ حالا بماند كه چقدر سوخت مجانى مىزدند و اصلاً تمام بنزين هواپيماها و سوخت كشتىهايشان را از ايران مىبردند. همين آقاى ارتشبد نعمتالله نصيرى كه ما به او مىگفتيم «نعمت خرگردن» و يك گردنِ كلفتى مثل خر داشت، مىآمد خدمت محمد رضا - و گاهى من هم در اين ملاقاتها بودم - مىگفت: آمريكايىها فلان پرونده و فلان اطلاعات را خواستهاند! و محمدرضا مىگفت: بدهيد.١
(٢) ... در بين فعالان بىشمارى كه شديداً ضد شاه بودند، يك معلم تبريزى وجود داشت كه در صحبتهاى عمومى خود مكرراً القاب بسيار زشت به شاه نسبت مىداد و به همين خاطر، توسط ساواك بازداشت شد. او حتى بعد از ضرب و جرحهاى شديد، كوتاه نيامد؛ از اين رو، ساواك وى را به زندان اوين منتقل نمود. او با وجود شكنجه شدن در اوين، به نطقهاى آتشين خود عليه شاه ادامه داد.
هنگامى كه جريان اين مرد به گوش شاه رسيد، او خيلى ساده گفت: «به جاى الاغ، بايد اين فرد را جلوى شيرها انداخت». يك هفته بعد، شاه و نزديكانش به باغ وحش خصوصى او رفتند؛ تيمسار نصيرى نيز حاضر بود. به محض اين كه مرد زندانى را از اوين آوردند و چشم او به شاه افتاد، فرياد زد: «خونآشام! مستبد! قصاب!»
ناظرين كه شوكه شده بودند، گوشهاى خودشان را گرفتند تا حرفهاى مرد زندانى را نشنوند؛ اما شاه خنديد و به نگهبانان گفت: كار نداشته باشند. در اين موقع، عَلَم، براى خودشيرينى گفت: «بايد دهان اين مرد را با سرب گداخته پر كنيم» و بقيه افراد حاضر نيز با علامت سر، اين نظر را تأييد كردند. در حالى كه مرد خشمگين همچنان به فحاشىهاى خود ادامه مىداد، شاه به نگهبانان اشاره كرد و در يك چشم به هم زدن، آنها مرد را به داخل قفس شيرها پرتاب كردند و شيرهاى گرسنه، بلافاصله بر سر مرد فرود آمدند.
شاه فرياد زد: «تو بودى كه جرأت مىكردى به ما فحش بدهى»!
در حالى كه چشمهاى شاه از هيجان برق مىزد، به حصار قفس شيرها نزديكتر شد و با ذوق و شوق، تكه تكه شدن مرد و خورده شدنش توسط شيرها را نظاره كرد و هنگامى كه شاه به اندازه كافى حظّ بصر برد، در حال رفتن رو به نصيرى كرد و خيلى راحت گفت: «حالا ديگر شما يك آدم خاطى كمتر داريد».
هنگامى كه در سال 1976 م. به تهران بازگشتم، نصيرى تأييد كرد كه هنگام كشته شدن آن مرد، وى نيز در باغ وحش سلطنتى حاضر بود و گفت:
«من باور نمىكردم آنها دست به چنين كارى بزنند؛ وقتى كه آنها او را جلوى شيرها انداختند، من روى خودم را برگرداندم؛ چون نمىتوانستم آن صحنه را تماشا كنم».
البته من اين حرف تيمسار [روى برگرداندن] را باور نكردم.٢
پىنوشت:
١. ملكه پهلوى، خاطرات تاج الملوك همسر اول رضا شاه و مادر محمد رضا پهلوى، ص 387.
٢. خاطرات منصور رفيع زاده، آخرين رئيس شعبه ساواك در آمريكا، صص 281-279.
0 Comments:
Post a Comment
Note: Only a member of this blog may post a comment.
<< Home